سه شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 11:49 توسط محسن داداش پور باکر و گروه پژوهشی📜 | 

🇮🇷#پژوهش_ادملاوند edmolavand@

📜فرهنگ عامه | داستان | کتول | حسین اصفهانی | خانواده

📜داستان به روایت حسین اصفهانی از استان گلستان:
روایت دو برادر ..... نقل روایت از مرحوم زنده یاد استاد حاجی علی اکبر اصفهانی ملقب به علی اکبر تلان‌ به گفته فرزند زنده یادش حاج روح الله اصفهانی ....نقل داستان که در دوره ای در گذشته در منطقه کتول خانواده ای بودن که وضع اوضاع مالیشون خوب بود زمین دارو دامدار بودن تو منطقه درزمان خودشون یه آدم سرشناسی بودن ... این خانواده در اوایل زندگی صاحب فرزند نشدن چند سالی از زندگیشون گذشت بعد از مدتها به مدید خداوند به این خانواده یه پسر داد وخوشحال بودن که صاحب فرزندی شدن با آمدن بچه به زندگیشون خوشحالیشون چندین برابر شد با این بچه زندگی خوشی رو سپری میکردن ... بچه کم کم رو به بزرگ شدن بود دوباره باز بچه دارنشدن با همین یک فرزند روزگار خوشی داشتن کمی هم ناراحت بودن میگفتن بچمون تنهاست ..این پسر بزرگ شد بداز سالها ی که گذشت باز خداوند دوباره یه پسر دیگه به این خانواده هدیه داد ذوق شوقشون زیاد تر شد بعد از به دنیا آمدن این فرزند دومی خیلی دیگه خوشحال بودن خیالشون راحت بود که بچه اولیشون دیگه تنها نیست وپشت هم هستن ..‌اختلاف سن سال پدر مادر با این فرزند دوم خیلی زیاد بود.دیر اولاد دار شدن این دومی هم بدنیا آمد پدر مادر سن سالی ازشون گذشته بود.مدته کمی که بودن یعنی این بچه زیاد سنی که نداشت پدر مادر مرحوم شدن بچه دوی کوچیک بود هنوز به سن سالی نرسید اول پدر مرحوم شد کمی بدهم مادر مرحوم شد ..همان مدت کمی چن سالی که با بچه دوم بودن چون کوچیک بود دیر بچه دارشدن آخرعمر خدا بهشون فرزندی داده بو داین بچه روهمچین تنبل بارش آورده بودن نمیذاشتن که کاری کنه یا چیزی یاد بگیره ناز نازی بود خلاصه بچه دومی درسن کم پدر و مادرشو از دست داد تنها شدبد از فوت پدر و مادر با برادر بزرگتر زندگی می‌کرد. برادرش متاهل بود خانوم بردارش یه زن حیلی گری بودزن چابلوص دوبهم زن اصلا این زن دوست نداشت که برادر شوهرشو ببینه دوست نداشت که سر به تنش باشه زن برادر بیشتر به خاطر ارثیه ناراحت بود.دلش نمی‌خواست که به این بچه چیزی برسه ميگفت همچیز براخودشون باشه .زن پیش خودش ميگفت که من باید یروزی این بچه رو دربدر کنم .پسر از ارث ومیراث چیزی به آن صورت نمی‌دانست چون سن سالی هم نداشت بداز فوت پدر مادر با برادرش زندگی می‌کرد همه کارش برادرش بود زن برادر جلو مردم وشوهرش با این بچه به ضاهر خوب بود.اما از این بچه دلخوشی نداشت .برادر بزرگ همه کارهارو انجام می‌داد از کشاورزی دامداری هرکاری که داشتن انجام می‌داد این پسر هم خانوادش تنبل بارش آوردبودن هم زیاد سنی هم نداشت.خودش هم تمایل به کار نداشت پدر مادرش هم میگفتن دوست نداریم این کار کنه برادر بزرگ هم به همین دلیل چیزی بهش نمی‌گفت ودوستش هم داشت. بچه دیگه بداز فوت پدر وماورپیش برادر بود وبستگان همش میامدن بهشون سرمیزدن عمه ها دای ها خاله ها عموها فامیلهای نزدیک همش میامدن سرکشی میکردن این بچه رو هم خیلی دوستش داشتن خاطرشو میخواستن .فامیلها زیاد میومدن خونشون دلشون برا این بچه خیلی میسوخت هوا این بچه رو زیاد داشتن فامیلهای نزدیکش این بچه رو میبردن خونه خودشون مدتها هم خونه فامیلها بود هم پیش برادرش چن سالی از این موضوع گذشت بچه دوهواعه بودهم خونه فامیلها هم خونه برادرش چون از بچگی پدر مادرشو از دست داده بود فامیلها خیلی دوستش داشتن نازشومیکشیدن نمیذاشتن دست به چیزی بزنه همچین ناز نازی شد ه بود.خونه خودشون میومد زن برادرش موقع کسی نبود با این بچه بدرفتاری می‌کرد.دیگه بزرگترهم شده بود زن برادر نفرتش به این بچه چن برابر شده بود. میدید فامیلها چجور با این پسر رفتار میکنن حسودیش میشد .زن برادردوست نداشت برادر شوهرش پیششون بمونه کینه زیادی نسبت به این بچه داشت هم فا میلها دوستش داشتن هم کار نمیکرد شوهرش کار می‌کرد و مهمتراین که نصف مال اموال هم مال این پسر بود.زن برادر بد کینه به این پسر پیداکرد اصلا دوست نداشت که به این پسر چیزی از این مال بهش برسه ..‌خوب دیگه پسر بزرگ شدزن برادر جلوشوهرش یک خوش رفتاری زیادی با برادر شوهر داشت اما درنبود شوهر چنین نبود.بیشتر برا مال اموال ناراحت بود.پسر با این که بزرگ هم شده بود اما دست به کاری نمیزد همچین دربند کارنبود کار وکردارزن برادرش روهم میدید دلسردیش بیشترشده بوددوست نداشت کارکنه زن برادر به شوهرش گفت چرا شما تنهای کارمیکنی چرا برادرتو نمیگی کارکنه نصف این مال از برادرت هست بیارش تو کار بیا بهش کاریادبده موقع تقسیم اموال نصف به اون میرسه چرا شما تنهای کار کنی مگر اون آدم نیست که کا رنمیکنه فقط شما کارمیکنی .شما کا ربکنی واون بخوره مرد برادرش ودوست داشت وبه خاطر حرف پدر ومادرش به برادر چیزی نمیگفت .زن نقشه داشت که بین دوبرادر دعوا راه بیندازد داشت باحرفهاش شوهرش وتحریک می‌کرد که دوبرادررو به جان هم بیندازد.زن ميگفت حالا که بزرگ شده تا به حال کوچیک بود الان که بزرگ شده بزار کارکنه چرا کار نمیکنه ميگفت من به خاطر خودش میگم که فرداروز بره سرزندگی خودش یه کاری چیزی یاد داشته باشه وگرنه که من دوستش دارم .حالا دلش نمی‌خواست که این بچه سر به تنش باشه داشت جلوی شوهرش نقش بازی می‌کرد فقط دوست داشت که برادر شوهرش ازاین خونه زندگی دربدر شه همچیز به خودش برسه شوهرش گفت چشم خانم من برادرم و میارمش تا کار کنه کارهارو یادبگیره .آنقدر سروصدا نکن شما که برادرم و دوست داشتی چرا حالا ازش نفرت داری زن گفت من نفرت ندارم دلم براش میسوزه برا خودش میگم بیارش کم کم کار کنه .‌‌‌‌برادر هم از بچگی پدر مادرشو از دست داده بود موقع های میرفت خونه فامیل بستگان با این بچه خوب بودن خانه خودشون زنه برادر ش باهاش خوب نبود یه آدم عقده ای شده بود تمایل به هیج کاری نداشت همش سرگردان بود ..‌برادر بزرگتر بهش گفت برادر جان بیا کشاورزی یاد بگیر نصفه این اموال مال شماست بیا حالا که من هستم یادبگیر دوروز دیگه که ازدواج کردی زن گرفتی حداقل یکاری بلد باشی دیگه بچه که نیستی که بزرگ شدی برادر کوچیک از دست زن برادرش ناراحت بود اما به برادر خودش چیزی نمی‌گفت که زنش چکار میکنه پیش خودش ميگفت که زندگیشون بهم نخوره بیشتر به همین خاطر تمایل نداشت که کار کنه همش احساس تنهای داشت .خلاصه برادر بزرگتر زیاد بهش گیر نمی‌داد ميگفت که نباشه یکاری سرخود ش دربیاره می‌دانست که برادرش غمگین و عقده دارهست خلاصه حرف زنش باعث شد که برادر بزرگتر به برادر کوچیکت امر نهی کنه که بیاد کار کنه باهاش صحبت کرد بخاطر کا ر یاد گرفتن وگرنه اصلا دلش نمی‌خواست که برادرش و ناراحت کنه خیلی هم دوستش داشت ..خلاصه که با برادر صحبت کردو خانومش گفت که به برادر ت بگو که امسال هرچی گرفتیم نصف مال شما نصف هم مال من تا دلش خوش باشه وقتی دلخوش باشه میاد سرکار....حالا این زن فقط داره نقشه میکشه که بین دوتابرادر درگیری بیندازه ‌شوهرش هم از نقشه زنش خبر نداشت به شوهرش گفت به برادرت بگو فصل بهار نزدیکه بیاد کار کنه و همچیز نصف نصف....شوهرم رفت پیش برادر و گفت برادر جان من خیلی دوست دارم نمیخوام تنهات بزارم فصل بهار نزدیک هست بهارهم موقع کشت و کارها شروع میشع بیا باهم بریم سرزمین ها کاریابگیر کارگرهم داریم شما هم بیا کنارمن باش تا دوتابرادری کارکنیم ازدواج کن صاحب زندگی بشو از این تنهای هم دربیا بیا من همچیرو بهت یاد میدم که چکار کنی خلاصه برادر کوچیک زیاد تمایل نداشت که کار کنه خیلی از زنه برادرش ناراحت بود وهمچنین تنبل هم بود فامیلاش دور ورش بودن همچین آدم ناز نازی هم بود تن پرور بود دیگه زیاد تمایل نداشت همچین سر در گوم بودنمیدانست که چکار کنه ...خونه بستگانش که میرفت نمیذاشتن دست به سیاه وسفید بزنه خونه خودش ونهم می‌آمد زن برادرش هی غرمیذد این بچه دو هواعه شده بود از همچیز دلسردبود. زن برادر دوست داشت همه مال اموال به خودش برسه به همین دلیل این نقشه رو کشید برادر گفت بیا نصف نصف حالا تما م حیله های خانموش هست میخواست سر تقسیم مال بینشون دعوا بیندازد شوهر هم بی خبر از نقش‌های پلید خانومش بود شوهر خیال می‌کرد که خانومش دلش برای این بچه میسوزه خیال می‌کرد بخاطر خودشه که داره میگه برادرت بیاد کارکنه اما از نقشه شوم خبر ندارد.دیگه بهارشد و شروع به کشت کار شد برادر بزرگتر یه چند شعر با ملودی برابرادرش خوند بحساب تشویقش کرد خوند گفت درصف برادر وفصل بهارخوند.‌‌‌برار فصل بهاره ‌‌‌‌‌‌....برار موقع کاره ‌‌...برار جانم فدایت .....برار فصل بهاره بلبل م سرداره...ّ موقیع کشت کاره...‌‌این چن شعروخوندو برادرش و بر د سرکار کشاورزی که کار کشاورزی یاد بگیره ‌‌....‌البته برادر بزرگتر دوست داشت که برادرش بیاد کار یاد بگیره خیلی برادرش و دوست داشت بیشتر به وصعیت پدر ش گوش می‌داد.....خلاصه که رفتن داخل زمین‌ها شروع به کشت کار کردن چن روزی که کار کردن با ز دوباره برادر بزرگتر برا برادر کوچیکش دوباره شروع کرد به خوندن بحساب دلشو گرم کار کنه بوینه کارکردن چه صفای داره درحین کارهم خوند میگن بحساب موسیقی کار یک آهنگ ریتمی خوند.....برار م بدیم دیرو نماشان برار فصله بهاره برار موقع کار جان.......جامعه مرمر داشته حال پریشان........برار فصل بهاره برار موقع کار جان .....الانم بمیره خیاط ندان برار فصل بهاره برار موقع کار جان.....جامعه ره بدوخته نداره گریوان برار فصل بهاره برار موقع کار جان........امروز چن روزه من ندارم آرام برار فصل بهاره برار موقع کار جان ....محرمی ندارم هادیم پیغام برار فصل بهاره برار موقع کار جان .....بیارین بسه من وکاغذ قلمدان برار فصل بهاره برار موقع کار جان ....دکلمه بنویسم برا برارجان برار فصل بهاره برار موقع کار جان .........‌سرراه وسرراه و سرراه برار فصل بهاره برار موقع کار جان .....سررام ربیته مهرسیاه برار فصل بهاره برار موقع کار جان .....اول یارم بزن نداشته وفا برار فصل بهاره برار موقع کار جان ....دیم بزن من ره نخوانبه دنیا برار فصل بهاره برار موقع کار یار......خلاصه که این چن بندو ام همون اوایل کارهابرای برادرجانش خوند دیگه سخت مشغول بکار شدن مدتی کار کردن و اما این زن دست از غرزدنش بر نمی‌داشت یکسره شوهرش و تحریک می‌کرد که شما داری زیاد کار میکنی تمام سنگینی کار رویه دوش شماست برادرت زیادکار نمیکنه همچی نصف هست شما کار میکنی برادرت به اندازه شما میگیره هی از این صحبت ها می‌کرد که شوهرش با برادرش بحث کنه اول ميگفت چرانمیاد کار کنه حالا که آمد باز بهانهای دیگه ای می‌گرفت فقط نقشش این بود که بینه این دوتابرادر دعوابیندازه که برادرشوهر همچیروول کنه از اینجابره وبد همچی بماند برای خودش ...این نقشه شریک شدن خودش پیشنهاد داد که موقع تقسیم بین‌شان دعواراه بیندازه.خلاصه کم کم موقع جمع آوری محصول شد زنه باز هی یکسره داره در گوش شوهرش میخونه هی یکسره داره شوهرشو تحریک میکنه هی غرمیزنه باز حرفهای همیشگی شو داشت میزد چرا شما بیشتر کار کردی شما همه مال اموال وجمع کردی از بچه گی زحمت کشیدی حالا هم همه کارهارو شما انجام دادی برادرت نصفه میخواد بگیره بیشتر زحمت باشما بود از همین حرفهای تکراری میزدخلاصه آنقدر درگوش شوهرش خوند وخوند که آخر شوهرش دیگه از کوره دررفت بینه این دوبرادر یه دعوای خوب انداخت بحث بالا گرفت موقع تقسیم محصول بینشون بحث شد البته همه تقصیر از خانومش بود.زنه آخر کار خودشرکرد وبین این دوبراد دعوا انداخت دیگه بینشون دعوا پیش آمد ..‌‌برادرکوچیکه تنهاهم بود از بچه گی بی کس و کارهم شده بود عقده ای هم داشت دیگه همون موقع تقسیم محصول بینشون که دعواشد یروز در تنهای خودش شروع کرد به گریه کردن تصمیم گرفت که همچیروه ول کنه واز اینجا بره ...خلاصه دل رو زو به دریا ول کردو رفت .رفت به سوی خودش ترک دیارکرد.....برادرش خیال می‌کرد که چون که بینشون بحث شده وزود هم قهر می‌کرد ميگفت حتما رفته خونه فامیلاشون چن روزی گذشت و دید ازش خبری نیست رفت دنبالش خونه بستگان دید نیست دنبالش گشت این طرف و آن طرف و پرس جو دید اصلا نیست اصلا خبری از ش نیست پیداش نکرد خلاصه ناراحت شدو اعصابش خراب شد چه بلای بسرش آمده کجا رفته چی شده.....زنه تازه خیالش راحت شد که برادر شوهرش همه چی رو ول کرد و رفت ...خلاصه شروع کردن به گشتن این روستا و آن روستاوگشتن دیدن اثری ازش نیست اون موقع ها هم امکانت نبود هرچی هم گشتن پیداش نکردن مرد آمدخونه شروع کرد با زنه بحث کردن ودعوا کردن وسرصدا کردن تقصیر شما بود بینه ما دعوا انداختی شما باعث شدی که برادر م از اینجا ول کنه بره شما باعث این گرفتاریها شدی زن گفت من چکار کنم شما دوتا برادر باهم نساختین به من چه من چکار کنم که شما باهم دعوا کردین.زن و شوهر هی باهم بحث میکنن ا ما برادر پیدا نشد فامیلهاش همه ناراحت بودن نمیدانستن چکار کنن برادر بزرگتر هی گریه میکنه ميگفت این چکاری بود که با برادرم کردم من تنها شدم دیگه مدتها گذشت و تازه فهمید که اینا همه نقش‌های زنش بود که چکاری کرده هی پیشه خودش غم وغصه میخوره همینجورناراحت هست یشب باز شروع کرد به گریه کردن و ناله کردن درهمین ناراحتیش با غم شروع کرد باد برادرش موری کرون آهنگ غمی با چن شعر خوند البته این ملودی درمراسمات مرسوم هست هم در غم وهم درمراسمات بااشعار ثلیقه ای اجرا میشه .....خلاصه خوند صبای پس صبای هابی بنالم بمیرم دلم دریای غم هابی بنام بمیرم ادسته روزگار بی مروت بمیرم.....برار م دربدرهاوی بنالم بمیرم.........سرم شوند ودلم باور نکنند ه ‌‌‌‌بمیرم....همون روز که برارم بار هاکرد ه بمیرم ....به دنبالش بوعردم خیلی راه بی بمیرم..به مثل ابربهار من گریه کمبه بمیرم هی.........دلبرم شفتم هاکرد و دیوانه بمیرم......ناسردارم نا سا ما نو نا کاشانه بمیرم ترسبه بمیرم همین چن روزه بمیرم.....دیدار برارم بدل بمانه بمیرم....... اینارو خوندو بحساب غمشو خالی کرد دیگه مدتها و سالها گذشت چن سالی رد شدو زنه دیگه خیالش راحت راحت بود اماشوهرش همچنان غم داربود نارحت بود شوهر از همچیز زده شده بود ....برادر کوچکتر رفت بود به جای دوردست همانجا کار کردو ازدواج کردو همانجا ماندگار شد از گذشته خودش هم چیزی نمی‌گفت دیگه صاحب خونه زندگی بود یه پسر هم داشت پسرش کوچیک بود این برادر کوچیک دیگه زن خانه دارکه شد کم کم یک بیماری گرفت و مریض شد افتاد توخونه حالش بد وبدتر شد تک وتنها بود خانومش گفت مرد شما جا مکان خانوادتو بگو نگفتی اهل کجای الان هم افتادی تو خونه حداقل بگو اهل کجای تا حداقل فامیلات بیان یا بچه تو بوینن تواین مدت همچیری تودلش داشت چیزی نگفته بود تواون چن سالی نگفت اهل کجاهست کارمیکرد و وبدشم ازدواج کردو بچه دارشد خلاصه که حالش روبه بدتر شدن بود خلاصه که نشان های برادرش و فامیلهاشو روستا شونو گفت زنش هم برادرش گفت که برین به این نشانی برادر زن هم با یکی دوتا از بستگان اسب ها شون و سوا ر شدن به تاخت رفتن که آدرس و پیداکنن اینا ام رفتن بدازپرسیدن واینا آدرس و پیداکردن ورسیدن و برادرش و دیدن گفتن برادرشما به این رنگ ونشانی اسم فلان جا هست ومریض احوال هست حالش خوب نیست خودتونو برسونین پیشش اینها هم بلافاصله با فامیلها اسبهارو سوار شدن و حرکت کردن که برن پیشه برادر ستم کشیده ..... رسیدن دیدبرادرش مریض وبیمارافتاده گوشه خونه برادر شروع کرد به گریه وزاری کردن برادر این چن سال کجا بودی چرا به ما خبر ندادی چرا تنهای رفتی چی شد چرا مریض شدی خلاصه که برادر مریض به برادر بزرگتر نگفت که همش مقصر خانومش بود که با این بچه چکارهای کرد خلاصه برادر حال روز برادر کوچیک خودشو دید خیلی ناراحت شد خیلی گریان بود غم دلش زیاد زیاد شد دیگه وسایل برادرش و جمع کرد گفت بلند شو تابریم بریم دیار خودمان بیا سر ملک تو زندگیت دیگه حرکت کردن آمدن روستای خودشان برادر یه بچه کوچیکی هم داشت خانم برادر بزرگتر پیش خودش ميگفت که این از اینجا بره همه چیز میرسه به خودش وبچهای خودش ‌اما خبر نداشت که دست طبیعت جوری دیگری رغم می‌خورد همین که رسیدن روستا شون برادربزرگتر هرچی که داشتن رو نصف کرد نصفه اموال رو داد به برادر کوچیکتر ش حتی بیشتر از مال خودش هم دادبه برادر ستم کشیدش دیگه اموال که نصف کرد خانومش شنید که شوهرش چکار کرده مریض شد افتاد گوشه خانه شوهرش به برادرش گفت شما چن سال نبودی اضافه این مال اموال هم برای این چن سال که نبودی خلاصه که بااین کار خانومش مریض شد و افتاد دیگه برادر بزرگ خیلی خوشحال بود که برادرش و پیدا کرده ومیگفت براد ر خدار شکر که پیدات کردم دیگه مدتی بودن برادر کوچیک مریض احوال بود و ذوقی هم از مال اموالش نکرد و مرحوم شد از دنیا رفت برادرش هی میزنه توسرش که چرا تنها ماندم چرا بچه برادرم مثل برادر صغیر شد هی گریه ناله میکنه دیگه موقع دفن برادر ش شد سر قبر برادرش شروع کرد باز به گریه کردن موری کردن درحالت گریه کردن شروع کرد به خوندن برابرادرش قبل هم موقع دوری برادرش در فراغ دوریه برادرش به همین فرم خونده بود حالا هم سرقبر برادر موقع دفن برادر شروع کرد به گریه موری کردن به گویش محلی میگن گریه دان البته امروزه بنامه یکی از مقامات آوازی کتولی هست معروف به یکی از ریز مقامات که دراصل توسط خانومها در موری اجرا میشه در سر قبرستان ها که بدها در روایت‌های توسط مردان هم با اشعاری ثلیقه ای اجرا شد واجرا می‌شود....دیگه برادر پسر برادرش و بغل کرد و خوند گفت برار بدور چشمات بگردم هی بمیرم هی ....هی برار از وچی پیر مارته ندی بی هی بمیرم هی ....هی برا ر خوردبی واین خانه اون خانه کلان هاوی هی بمیرم هی ....برار دستت از دنیا کوتاه بماند ه هی بمیرم هی ......برار ذوق نکردی و بمردی هی بمیرم هی .....برا ر با این همه مال اموال دربدری بکشی هی بمیرم هی .....آخ یدانه برارم بوعرده به خاک هی بمیرم هی....ای نورچشمام تمام هاویه بمیرم هی .....برار چرا نیستاردی و عاروسیته بوینم هی بمیرم هی ....برار یه دانه پسرت مثل خودت هاویه بی پیرایه بمیرم هی .....براریه روز خوش نداشتی بمیرم هی .....همش دربدری بکشی هی بمیرم هی .....هی نازنین برار زام هاویه تنها هی بمیرم هی ...خلاصه که سرقبر برادر این اشعار باغم واندوه خوند برادر خیلی دلش غم داشت وخیلی ناراحت بودکه چرا یه دونه برادرش دربدری کشیده چرا همش آواره و تنها بودبا این همه مال اموال بی خانه مان بود ...دیگه مراسم خاک سپاری تمام شدو دیگه بیشتر مال اموال رودست برادر زاده اش دادو دیگه خانومش به آرزو دیرینه اش نرسید مدتها هم مریض احوال توخونه افتاد دیگه براد ر برادرزاده شو پیش خودش داشت و بزرگش کرد ومثل پسر خودش خاطرشو میخواست دوستش داشت ولی غم دل برادر فقط برا برادرش بود که اونم از دنیا رفته بود ......دیگه سال‌های سال در کنار هم با برادر زاده ش به خوبی بودن خانومش هم کم کم مریضش بیشتر شد و از دنیا رفت وبه آرزوش نرسید .....

✍️گرد آوری حسین اصفهانی

#فرهنگ_عامه | #مَسله
#داستان های بومی |#قصه | #رخدادها

💥روستا | طبیعت| زندگی | خانواده
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─

مشخصات
پژوهشگر محسن داداش پور باکر 📚پژوهشگر اسناد خطی، تبارشناسی و فرهنگ عامه، شاعر و سخنران، مدیر پژوهش ادملاوند و آوات قلم
📲دعوت به سخنرانی و حضور در جلسات
🟡تمامی حقوق برای محسن داداش پور باکر محفوظ است.

http://kn7.ir افراد آنلاين: نفر

ابزار حدیث

تبدیل تاریخ

تقویم شمسی

وضعیت آب و هوا

اوقات شرعی


آرشیو کد مداحی دفاع مقدس loop="-1" >

B L O G F A . C O M